نتایج جستجو برای عبارت :

ماحصل امروز کتابخونه

یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
یاحکیم
بچه هاااا
طاقچه طرح گردونه گذاشته
اگ نرم افزار طاقچه رو دارید که هیچی، اگ ندارید نصب کنین
خیلی خوبه
اینطوریه که یه گردونه رو میچرخونیم، بهمون میگه اون روز چی برنده شدیم
روز اول بوف کور رو بهم هدیه داد (البته ای بوکش رو دیگه)
روز دوم (امروز) سه ماه اشتراک کتابخونه همگانی شو:))

باز هم برای کسانی که ایبوک میخونن البته:)
کتابخونه همگانی طاقچه:
این مدلیه که مثلا ماهی 10 تومن میدید، کتابهایی که تو کتابخونه گذاشتن و میتونین دانلود کنین، بعد از
امروز تصمیم داشتم صبح پاشم برم کتابخونه وتاآخرشب تشخیص و فارمابخونم.
س۸بیدارشدم ناهارموگرم کردم خوردم و گرفتم خوابیدم تا دوظهر.
ی قهوه بزنم وسریع برم کتابخونه.
 
عنوان نَرّه همون نداره ی خودمونه به لهجه وتلفظ خوشگل کرمانیها.
دلم میخواد یک کتابخونه کوچولو داشته باشم برای خودم ولی این با منطق اقتصادی من جور درنمیاد کتاب بخرم بخونم بزار گوشه کتابخونه! ینی مث یک چیز یکبار مصرف میدونم .بعددد تازه کتاب چقدر گرووونه :( فعلا که یک کتاب درسی میخوام که امروزم نرفتیم بخریم دوباره عقب افتاد :/ خیلی لازمش دارم. لااقل اگه بود میخوندمش کم و بیش ولی نی.
معمولا pdf کتابارو میخونم که لذتی نداره‌ داستان صوتی گوش میدم بدک نیس. نظرتون چیه برم کتابخونه عضو بشم؟ تو کتابخونه ها همه جور کت
صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم ...جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود...
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر ..... فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید...چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی ... تو صدات ا
عکس پایین عکس یکی از روزهای پاییز پارسال بود که میرفتم کتابخونه..الان که نمیرم خیلی خیلی دلتنگ اونجام چون پناهگاه همیشگی من بود ...دلم برای سوفی تلاشگر ..جدی و هدفمند تنگ شده..نباید بذارم این روند ادامه پیدا کنه..روزای خوب تو راهن..مطمئنم
1. فردا با ری ری میریم کتابخونه. و شدیدا خوشحالم که فردا ناهار از خونه نمیبرم و وسوسه خوردن پیتزای پیتزا فروشی کنار کتابخونه تنها چیزیه که صبح وادارم میکنه به بیدار شدن :| همینقدر به درس علاقه دارم :|
2. امروز بعد دو هفته غذای آدمیزادی رسوندم به معدم :| باز الان باید برم برا خودم نود الیت درست کنم که بابام بهش میگه "سوپ" 
3. رفتم که بمونم خونه ننه بزرگ :| رفتم دیدم مرمر نیست، قهوه ای گونه برگشتم.
4. هات چاکلت که درست میکنم گوله گوله میشه :((( دیگه همه خور
خب ما سه تا مثل سه تفنگدار اومدیم کتابخونه. هیشکی هنوز نیومده. عجیب اینجاست با ااین که دیشب دیر خوابیدم اصلا خوابم نمیاد. امروز تا ساعت چهار بیشتر باز نیست. تا اون موقع حتما کتاب بدایة‌ رو تمومش میکنم. از این به بعد بیشتر میام کتابخونه به خصوص تابستون که خلوته. یعنی میشه منم حس مهارو سال دیگه داشته باشم ؟ همین الان نگهبان اومد گفت چرا رفتین تو پسرونه ما رفتیم کسی نبود گفتیم نشونش بدیم :( داستانی شدا. گفت اگه چیزی بشه میکشونتمون حراست :/ کاری نکر
دخترک، شاد و پرانرژی بود، چشمه‌هاش برق می‌زد و نگاهش پر از مهر بود. اومد جلو، می شناختمش و خودم رو به نشناختن زدم، گفت من دریام دوست فاطمه. بعد اون همیشه تو کتابخونه ملی میدیدمش، عین که برگشته بود تو کتابخونه ما رو دید و خندید و گفت داداشت :) بغلش کردی تو اینستا دیدم ... به عین گفتم داداش خودش هم ایران نیست و خیلی دوسش داره. ۱۳ دی سالروز بله برون ما و تو این شلوغی های ایران دریا عروسی کرد. شاد و قشنگ، و نصف عکسهاشم داداشش بود. نوشته بود شوق حضور بر
امروز دلم رو به دریا زدم و اومدم کتابخونه کارامو بکنم. جاتون خالی خیلییییییییییی خوبه! :)
گلدونم از لب پنجره آوردم کنار خودم. یه کاکتوسم هست دل دل می کنم برم اونم بیارم کنار خودم :)



پ.ن: من سال هاست که از کتابخونه عمومی استفاده میکنم. به خیلی از آدم های اطرافم گفتم که از کتابخونه استفاده کنید و نیازی نیست حتما کتاب بخرید و بخونید. ولی به صراحت می گم صفر درصد به حرفم گوش کردند. :) اما من ناامید نمیشم. بازم به همه میگم برید کتابخونه :) یه موقع هایی هم
ابله داستایوسکی و آبلوموف گنچاروف رو همراه یه کتاب آبکی از جوجو مویز از کتابخونه گرفتم به قصد مرگ کتاب میخونم که فقط فراموش کنم تنها هستم 
و به حد خودکشی عروسک می سازم 
خوبی این تنهایی اینه که باز برگشتم به دوران خوب کتابخونی گذشتم 
ادبیات روسیه هم که واقعا حالم رو خوب میکنه
فقط اینبار احتمالا یه کار بد بکنم و ابلوموف رو به کتابخونه برنگردونم 
و برای مدتی طولانی تمدیدش کنم و پیش خودم نگه دارم 
اخه بعد از دوسال دوباره تو کتابخونه دیدمش قبلا
امروز روز خوبی نبود چون کم کار کردم یه کم از کتاب یه کم زبان یه کم فرانسوی یه کم دفتر استاد... همشون فقط کم. حوصله ام به کار کردن نمیره هم الان. حالم بد شد دوباره خلقم اومده پایین چون تا تقی به توقی میخوره اشکم در میاد. نمیدونم چیکار کنم درست بشه. راستی برای فردا نهار که میرم کتابخونه میخوام غذا درست کنم. بعد از مدتها ماکارانی. شاید از لاک خودم بیام بیرون شایدم سر گرم خودم بشم. بگذریم. 
یه جوش بالای لبم زدم اینقدر درد میکنه که نگو خب دخترم تو که مید
بالاخره نمره ها اومد.معدلم عددی شد که فکرشونمیکرد.18.83.خداروشکر که باوجوداون همه سختی تونستم دووم بیارم.اماخلاصه وارثبت کنم مشکلاتموذزطی فرجه هاوامتحانات.
کتابخونه دارو وپزشکی یکدفعه ای اومدن ومارو راه ندادن دانشکدشون..مجبورشدم تنهای تنها صبح برم کتابخونه مرکزی ونزدیک دوازده برسم ب خوابگاه.
درراه بازگشت بودم که سه نفرخفت گیرحمله کردن و چاقوکشیدن که گوشیتوبده.من ازیک طرف نمیخواستم درگیربشم چون اکثرشون حال طبیعی نیستن ممکنه چاقوروفروکن
دیگه کم کم داریم نزدیک میشیم به روزای گندِ هرروز بدبختی کشیدن و گریه کردن و تو سری خوردن:)منم بادکنک دوست دارم:/آقا باید برم کارتمو از کتابخونه بگیرمیه کتابخونه تو بلوار پشتیه خونمون هست.. من شهریور عضو شدم.. بعد یه روز تو آبان رفتم اونجا درس بخونم کارتمم بگیرم.. از شانس من.. کارتم گم شده بود.. حالا همه اونایی که مثلا خردادم عضو شده بودن کارتاشون بودا..من گم شده بودم.. بعد گفتم انیس ترم جدیدش که شروع شد.. امیدم رف.. منم هرروز میرم کتابخونه کارتمم می
مامان اینا همه اش اصرار دارن ک چرا وقتی خونه ساکته نمیشینی تو خونه درس بخونی و اینهمه راه میری تا کتابخونه،من تو کتابخونه ارامش بیشتری دارم حای اگه یک ساعت فقط تو کتابخونه درس بخونم ترجیحش میدم به ۵ساعت تو خونه درس خوندن فقط همین،کیفیت مهمترهپ.نون:چرا فک میکنن من درسم بده؟وقتی متونم با هوشم توی درسام موفق بشم چرا باید اینهمه براش تلاش کنم؟ارزش داره تلاش ولی نمیدونم بعدا پشیمون میشم یا ادمیزاد در هر صورا پشیمون میشه یکی چون همه اش کله اش تو
برای تبدیل کد های پایتون 2 به 3 از یک کتابخونه به اسم lib2to3 استفاده میکنیم.
⚠ توجه:این کتابخونه دارای نقص هایی نیز هست پس در هر جایی ازش استفاده نکنید.بعضی از برنامه ها الگوریتم خاصی دارن پس هرچیزی رو نمیشه تبدیل به 3 کرد.میتونید در کد های ساده ازش استفاده کنید.
ادامه مطلب
برای این کار  از یک کتابخونه به اسم lib2to3 استفاده میکنیم.
⚠ توجه:این کتابخونه دارای نقص هایی نیز هست پس در هر جایی ازش استفاده نکنید.بعضی از برنامه ها الگوریتم خاصی دارن پس هرچیزی رو نمیشه تبدیل به 3 کرد.میتونید در کد های ساده ازش استفاده کنید.
خب اول باید این کتابخونه رو نصب کنیمpip install 2to3
بعد نصب برید تو آدرس فایل پایتونی که میخوایید از پایتون 2 به پایتون 3 تبدیلش کنید و شیفت رو بگیرید راست کلیک رو بزنید و open command window here رو بزنید و سی ام دی براتون
صبح ساعت 5 بلند شم و تا قبل 7 الی 8 یه درسو بخونم 
بعد صبحانه بخورم برم کتابخونه 
بعد واسه ناهار یا یه میان وعده بیام خونه 
بعد ناهار برم کتابخونه 
و تا غروب 
بعدش هم بیام خونه 
یه استراحت و میان وعده و دستگاه و بعدش درس های عمومی ! و ... 
و شب هم بخوابم و صبح ...
اومدم کتابخونه 
مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم
یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/
بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور
کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد
چتونههههه لعنتیا:/
پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه
منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون
خدافظ:)
سردمه، نقطه به نقطه بدنم غرق درده، خسته و لِهه، کوفته و داغونه ولی خوشحالم. هندزفریم رسماً مُرده و خب منم با آهنگ سیروان مردم. صبح یادم رفت برم مدرسه! کلاسی بود که باید می رفتم، کتابخونه بودم. ری ری باهاشون حرف زد که بذارن بدون لباس مدرسه برم سر کلاس. 
فکر کنم فقط من این توانایی رو دارم که شب امتحان هندسه ترم برم سینما و مطرب ببینم. سرگرم کننده و البته دردناک بود. هنوزم نمیدونم اسم اون تپلوعه محسن کیاییه یا مصطفی ولی میدونم خیلی احمق اسکل پاتری
اولین بار که این فیلمو دیدم تو میزای سمت راست کتابخونه کنار پنجره ... پشت به مدیریت کتابخونه نشسته  بودم و  همش ترس این بود که نکنه در این محیط بسی فرهنگی صحنه ای بسی منشوری هویدا شود و مدیریت یکهو از پس کله ما درآید :|
فیلم خوبیه ... غم انگیز ... ولی خوب... این توصیه عمویی هست که تو چار روز گذشته به تعداد انگشتای دست فیلم دیده ولی نتونسته بگه شما هم ببینید 
سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونه‌ی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره‌ پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچه‌ها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شماره‌گذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونه‌های واقعی، امانت بگیریم و بخونیم‌شون. خانم مطهری، معلم‌مون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو
1. بازم "آدم گُریز" شدم. 
2. همه فکر میکنن من آدم بده ام، چون مظلوم بازی در نمیارم، چون بخاطر هیچ خری غرورمو نمیشکنم فکر میکنن اون درست میگه و من یه آشغالم. من دوست دارم آشغال باشم تا دورو و مظلوم نما. آشغال بودن بهتره.
3. امروز دو زنگ کامل دستم بی حس شد و با پشم های ریخته به دفترم خیره بودم 
4. دیگه تصمیم گرفتم روزایی که تا 4 مدرسه هستمم برم کتابخونه. حتی حوصله خونه هم ندارم. حوصله اینکه ادمو نمیفهمن. میدونم که قراره دهنم سرویس شه با بعد از ساعتِ 4 کتا
صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه
یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج
حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم
پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه
از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار ا
صبحی دوباره با یکی از دوستان(****) رفتیم که به کتابخونه باغ اکبریه سربزنیم برای اینکه اونجا کتاب با موضوع علوم اجتماعی بیش تر داشت
از قضا نوشته بود از 6مهر تا 20 مهر بسته است ...
کنارش کتابخونه امام رضا بود رفتیم
بپرسیدم از مسئولش که میشه بدون عضویت از بخش سالن مطالعه استفاده کرد گفت : بله 
بعد راه افتادیم سمت خوابگاه تو راه کتابخونه و خوابگاه دانشگاه علوم پزشکی بیرجند هستش هر وقت از کنارش رد میشم دلم انیش میگیره یه چیزی مثل یه بغض ،حسرت و شکست تم
امروز داشتم تو کتابخونه به این فکر میکردم واقعا دخترای دور و برم همچین وضعیتی دارن؟! بعد اونوقت پسرا دوس دارن بااین آدما باشن و برن زیر یه سقف!!! تازه عاشقشونم میشن؟! :) بعدش یادم افتاد پسرامونم دست کمی از دخترامون ندارن و به احتمال زیاد بدترن :)
ینی دانشگاه هم دخترا همچین اوضاعی دارن؟! :)
همون بهتر زمین تا آسمون با دخترای هم سن و سالم فرق دارم :) میخوام صد سال سیاه بقیه از من خوششون نیاد☺
مخاطب اکثر دخترا و پسرا بود نه همشون :)
دلم برای گرین گیبلز،خونه ی عزیزی که همیشه در یادم می مونه،تنگ شده.خودم اسمش رو گرین گیبلز گذاشتم.اولش سرسبز نبود ولی اون قدر توش گل و گیاه کاشتم تا این که اون قدر سرسبز شد که الان شش نوع درخت متفاوت و چند نوع گل تویش هست.آخ که خنکای هوای گرین گیبلزم رو چه قدر دوست دارم.گل های پیچ سفیدی که چند سال پیش کاشتم بالاخره اون قدر بزرگ شدن که تموم یکی از پنجره های روبه حیاط رو گرفته.گل پیچ صورتی پررنگ و بنفش هم داشت ولی حیف که خشک شدن.خیلی قشنگ بودن.الان
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه. 
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.
انتظار نداشتم ولی بابام به مناسبت روزم واسم کیک فوندانت که روش استتوسکوپ بود خرید !
واسه اینکه از دلم دربیاره ! مامانم واسم عطر خرید ! یکی از عطر هایی که قبلا داشتم و تموم شده 
بود و اونم خوشحالم کرد
جدا ذوقشو کردم و میخوام اون شب رو فراموش کنم یا لااقل تو ذهنم کم رنگش کنم
 
چند تا از دوستای مجازی و واقعی روزم رو بهم تبریک گفتن ولی مستر شین نگفت
دلم میخواست اونم تبریک بگه ، یا شایدم چون پارسال بهم تبریک گفته بود توقعم زیاد شده ...
 
مسئول های کتاب
 از وقتی رفتم کتابخونه احساس میکنم خیلی بهتر میخونم! قصدمم اینه تاروز آخر برم .. دیگه ببینیم خدا چی میخواد ...
 
امروز یه دختر اومده بود کتابخونه شبیه زلیخاه بود یه نمهولی نه خداییش قیافش خیلی به دلم نشستمخصوصا فرفریاشعاشق این تیپ موفرفریم نه درشت نه ریز خیلی خوشگل و مرتبولی چه کنم که موهام لختهههههههه لختهههههههههدقیقا باهمین غلظت
 
امروز داشتم به خودم میگفتم میم.الف زندگی بدون دغدغه بدون مشکل نمیشه ، بدون هدف نمیشه ... پس تلاش کن بجنگ با شر
1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پ
به نام او...
بعد چند روز با تنش های عصبی فراوان امروز صب رفتیم ایران مال!
قدم زدیم و کللی تو کتابخونه نشستیم و حرف زدیم از بد و خوب...
حس میکنم خیلی مبهم و پیچیدست همه چیز!
تو یه دوره ای از رندگی قرار گرفتم که قبلا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم انگار.
نهار رو سنسو بودیم با حضور پرافتخار امیر!
و یکسری حرف هایی اون وسط...
هدی و ریحانه اومدن خونم و یه چایی و شیرینی و یکم تنقلات و یه گپ چند ساعته و درگیری ذهنیم تو کل این مدت...
چقدر بده که کم کم درگیری های فکری
روزای قبل اصلا حالو هوای عید نداشت. نمیدونم چرا اما امروز حال و هوا یجوریه. با این که امروز نه مامان خونه است و نه بابا. به هر حال امروز صبح زود بیدار شدم ساعت هشت الانم رو تختم خوابیدمو دارم کتاب میخونم تا شب بقیه برنامم انجام میدم. یه خورده نگرانم برای امسال نمیدونم چرا فقط امیدوارم بخیر بگذره. دیروز بیشتر کتاب خوندم تا کارای دیگه اما امروز دیگه اینطوری نمیشه. مهمون هم که خبری نیست :/ بابا که سر کاره مامانم یروز در میون خونه باباحاجی. شاید واس
1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پ
1. امروز مدرسه پیچونده شد و فردا نیز. من و این همه خوشبختی محاله :)
2. بابام تو ایستگاهی که حقیقتا سگ پر نمیزنه وایمیسه که برگشتنی راه کتابخونه نترسم :) زیبا نیست بابام؟ بعد تازه سه چهار تا اتوبوس پشت سر هم رسیدن به ایستگاه و من نبودم داخلش. نشسته کلی غصه خورده که لابد من تا رسیدم دم اون ایستگاه ها اتوبوسا رفتن :) عاشقشم :)
3. پسر همسایمون این دفعه عربده نکشید بابت تعطیلی فردا. نگرانشم حقیقتا :) برم بگم عمویی چرا امشب برامون تکنوازی نکردی؟ خوش صدای لن
+ جلوم تو اتوبوس یه خانومه خیلی خسته بود، داشت گریه می کرد. نزدیک بود منم بزنم زیر گریه که یه پسره خواست پیاده شه، دم ایستگاه راننده وایساد، درو وا کرد خورد تو صورت پسره. خب قطعا گزینه ی دو رو انتخاب کردم :))))))
+ یه خانومه تو کتابخونه هست موهاش مشکیه بعد روشو (فقط سطح روشو) طوسی کرده. بعد موهاش پسرونه تیز تیزیه. شبیه جوجه تیغی شده. بعد مژه هاش کاریده است :| (نمیتونم صفت مفعولی کاشتن رو بسازم :| ) اره خلاصه قیافه متفاوتی داشت. بعد خب خب تو کتابخونه صدا
دختره دماغشو تازه عمل کرده هرکی قهوه یا نسکافه درست میکنه میاد بهش تذکر میده:/بنظر من اون داره حق الناس میکنه نه اون بنده خداهایی(ازجمله خودم) ک قهوه میخوریم!واضحه! نیست؟! همه بخاطر یه دماغ عملی نباید قهوه بخوریم؟میتونه تو خونه اش درس بخونه کسی مجبورش نکرده!البته قابل ذکره ک جز قوانین کتابخونه اینکه کسی قهوه نخوره ولی خود مسئول کتابخونه هم میخوره:) مسئله ی عمیقا پیچیده ایه:)ولی من بازم قهوه میخورم چون اگه نخورم زنده نمی مونم :) الان ک دارم مین
یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کن
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
امروز شروع شده. خیلی وقته از ساعت شیش اینطورا بیدارم سریع حاضر شدم با مها برم ازمایش بده ابوریحان. رفتیم گفتن باید پزشک عمومی تایید کنه پزشک عمومی ۹ میومد مها گفت بیخیال بریم شیلا دوباره اسنپ گرفتیم برگشتیم ازمایشو دادو من زنگ زدم بابا اومد دنبالمون. تازه الان میتونم شروع کنم. پیش خودم گفتم برم کتابخونه اما حوصله ام نیومد یعنی خب ترسیدم جایی که میخوامم پر باشه پس بیخیال شدم همین خونه انجام میدم جاش فردا و پس فردا میرم کتابخونه. و شنبه البته.
خرداد مجبور شدم پنج بار توضیحات ثابتی‌ـو به پنج گروه بدم. معاشرت‌ها بد نبود، ولی چیزی که هنوز و تا امروز وجود داره عدم قطعیته. یکی از مواجهه‌های نسبتاً عادی در اینجا، ایجاد یه فضایی هست که نامشخصه، نمیشه قطعی گقت که سودی عائد طرفی از ماجرا میشه امّا توصیف صحیح این برزخ می تونه "disgusting" باشه. پلشت. در حالی که دیروز جراحی لثه کردم و امروز ساعت دوازده و نیم با OA قرار داشتم، برای ناهار سوپ نیمه‌آماده درست کردم و به هم‌اتاقیِ جدیدم، مستند و فوتو
دیشب دیر رسیدم خونهتمام سرمای انتظار تو جونم رخنه کرده بود.بدنم درد میکردشب زود خوابیدم اما صبح بازم خوابم میومد.تا پاشم و کلاس ثبت نام کنم و برم کتابخونه،شد ساعت 1.تا 5 کارم تموم نشد. تخفیف اسنپ داشتم.گفتم جهنم. ماشین میگیرم و میرم.ده دیقه به هشت ماشین گرفتم و تو هوای برفی که سوز میزد، بدون اینکه سرما صورتمو حس کنه، از در کتابخونه اومدم بیرون، سوار ماشین گرم شدم و بیست دیقه بعد، جلو در خونه پیاده شدم.اینو مقایسه میکنم با روزایی که کل پول هرماه
دیروز با خنجری رفتیم پان...
خیلی خوش گذشت...
بعدشم بستنی
امروزم قراره فلافل بگیره که تا الان نیاورده!صبح دیر اومد .یه برگه تقدیر نامه از رییس بزرگ بود و باید برای دوره آموزشی نامه میزدیم.مهی امروز زود میره و شنبه نیست.
بچه ها خواستن برن باشگاه برای تمرین مسابقه ولی من نرفتم.با رقی هم کمی دعوام شد...
رضاز اومد و از کتابخونه ام یکی از کتاب هامو برداشت.قبلا خودش بهم اهدا کرده بود.گدای بدبخت.کلی هم پز کلاس ها و ... داد
بعدشم گفت یه متن براتون می فرستم ب
امروز من و همسر رفته بودیم روستا.چند تا قلمه از بعضی درختا جدا کرده بودم و کاشتم.دیگه جا برای درخت نداریم ولی چون علاقه دارم و قلمه هم معلوم نیست بگیره یا نگیره کاشتم دیگه.تازه بعد هم میشه جابجاش کرد یا بدی به کسی که فضاشو داره و میخواد بکاره.البته پارسال حدودا 10 تا قلمه انگور کاشتم که همشون سبز شدن:)همسر اونجا حالش بد شد..سردرد میگرنی داره.. کم کم حالت تهوع هم اضافه شد دیگه ترسیدم و راه افتادیم بچه ها هم تو خونه تنها بودن..به همسر گفتم بگیر تخت
درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:
کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پر از کتاب تست مختلف و کتاب های درسی مختلفه.منظورم دوری از ک
ساخت پیلود شخصی برای کنترل کامپیوتر شخصی در پایتون
 
درود به همه !
 
امیدوارم این چند روز تونسته باشین از قرنطینه بهترین استفاده رو برده باشین ! :)
امروز یه اسکریپت پایتونی خیلی باحال دیگه داریم ولی یکم با اسکریپتایی که قبلا مینوشتیم فرق داره .
ما معمولا اسکریپت هایی که مینوشتیم ، اسکریپت هایی بودن که کاری به اینترنت نداشتن (بجز چنتاشون) . امروز میخوایم بریم سراغ کتابخونه ی عالی و کاربردی socket !
ادامه مطلب
سلام  :)
پاورقی وبلاگ رو با عکس یه سری کتابای خیلی قدیمی از کانون‌ پرورش فکری توی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی ، به روز کردم :) بهتون  پیشنهاد میکنم حتما ببینید. قیمت کتابای اون موقع ، نقاشی‌های کتاب‌ها، انتشارات‌های قدیمی، فونت کتاب‌ها، همه و همه خیلی بامزه و خاص اون موقع هستن :)
 وقتی شیش یا هفت ساله بودم، یه روز بابام با کلی کتاب قدیمی اومد خونه و یهو کتابخونه‌ی فسقلیم رو با کتابایی پر کرد که سن بعضی‌هاشون از خودش بیشتر بود. یکی از کتابخونه‌
برگی از دفتر خاطراتم در اسفند 97(یعنی همین چند ماه پیش. ^_^ ):
درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:
کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پ
امروز شروع شد من از پنجو نیم بیدارم تا وسایل کتابخونه رو حاضر کنمو غذارو بکشم تو ظرف یه یه ساعتی طول کشید. غذارو خودم درست نکردم به مامانم گفتم من درست میکنم الان گفت زوده بعد خودش وایساد همون موقع درست کردن منم وقتی دیدم خیلی عصبانی شدمو دعوامون شد تهشم من باهاش حرف نزدمو اومدم تو اتاق های های گریه کردم بعدم خوابم برد. بگذریم. دیگه هفت در اینجارو باز میکنن ما سه تا هم طبق معمول زود رسیدیم حتی با این که بابا رفت نون هم خرید قبل از رسوندن ما. 
ام
یادتونه توی پست قبل چی گفتم ؟
حمایت خانواده و ازین حرفا؟
پسشون میگیرم:/
تو چند ساعت گذشته آنچنان با اعصاب و روانم بازی کردن که...!
ای کاش میشد همه چیز رو بذارم و فرار کنم...
گاهی احساس میکنم این همه جنگ اعصاب ارزششو نداره...
باید یه جور تنظیم کنم که ساعاتی که مامان و بابام خونه ن خونه نباشم...
کلا بعد از ظهر تا اخر شب رو بذارم برای درس و برم کتابخونه (یه کتابخونه هست تا 11شب بازه ) البته یه عادتی دارن میگن ما از کجا بدونیم تو کتابخونه درس خوندی:/ یا شاید
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
زندگیم شبیه بازی GTA شده. بخش‌های جدیدی از نقشه کشف می‌شوند و جاهای جدیدی را پیدا می‌کنم. امروز با کتابخانه ادبیات آشنا شدم که کتاب‌های سینمایی هم دارد. رایگان است و مثل کتابخانه مدرسه اسلامی هنر ۱۵۰ هزار تومان هزینه ثبت نام نمی‌گیرد. آن قدر تمیز و ساکت و آرام است که آدم مطالعه کردنش می‌آید. دوست دارم بروم و پای پیج اینستایم بنویسم: این رلم با یک کتابخونه پولدار!
بعضی چیزها هست که انگار سرنوشت انسا‌ن‌اند. انگار از قبل معلوم شده که روزی متعلق به این آدم خواهند بود، چون اون آدم با تمام قلبش اون چیز رو می‌خواد، بدون هیچ شکی، تمام و مطلق. قبلا تو سریال ما البته سرنوشت اسم دیگه‌ای داشت. 
مثلاً همین کاپشنی که میترا امروز خرید. سه ماه از روزی که اون کاپشن رو دیده و خواسته بود، گذشته بود و تو این سه ماه  امروز با خواستنی غیرقابل مقاومت که می‌دونست فرسنگ‌ها دور از انتظارِ «هنوز اونجا بودنش» هست، رفتیم و دید
انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم...هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص 
میشه..اما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادم..مخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم 
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم 
و وقتی چشمم بهش میخوره
بعضی چیزها هست که انگار سرنوشت انسا‌ن‌اند. انگار از قبل معلوم می‌شه که روزی متعلق به این آدم باشن، تنها به این دلیل که اون آدم با تمام قلبش اون چیز رو می‌خواد، بدون هیچ شکی، تمام و مطلق. قبلا تو سریال ما البته سرنوشت اسم دیگه‌ای داشت. 
مثلاً همین کاپشنی که میترا امروز خرید. سه ماه از روزی که اون کاپشن رو دیده و خواسته بود، گذشته بود و تو این سه ماه  امروز با خواستنی غیرقابل مقاومت که می‌دونست فرسنگ‌ها دور از انتظارِ «هنوز اونجا بودنش» هست
به شدت کلافه‌م. امروز با این امید بیدار شدم که اینترنت وصل شده باشه و بتونم انباشت کارهای عقب‌مانده‌ی این چند روز رو جبران کنم. اما هنوز خبری نیست. رفرنس‌های پایان‌نامه‌م نیاز به اصلاح داره و تا زمانی که اینترنت در دسترسم نباشه نمی‌تونم درستشون کنم و وقتی نتونم رفرنس‌هامو درست کنم کتابخونه‌ی دانشکده تاییدش نمی‌کنه و اینجوری کل پروسه‌ی فراغت از تحصیلم(!) به تاخیر میفته.  حسنی به مکتب نمی‌رفت وقتی می‌رفت جمعه می‌رفت! منم این چند وقت
امروز اولین برف بارید. دیدن اولین بارش برف یه حس خاص قشنگی برام داره. بس که هر دفعه با این صحنه خاطرات خوشی داشتم. 
ماشین این روزا تو تعمیرگاهه. از پشت بهمون زدن و سپر داغون شد و با یک برگ بیمه طرف ما باید چند روزی معطل باشیم و هیچ کی جوابگوی این معطلی ما نیست. لابد حقمونه دیگه یکی کوبیده بهمون باید معطل شیم. وقتی ماشین دستم نیست میفهمم چقدر وابستشم و لنگمممم
پریروز بعد اداره رفتم کتابخونه و تا خود ۹ شب موندم اونجا و واقعا مفید بود. برگشتنی هم تن
خی امروز اولین کلاس دانشگاه بود دانشگاه فرهنگیان 
ساعت 7/30شروع رفتیم سر کلاس استاد اقای وردی بود کلا استاد خوبی بود؛
از این که ما بهترین انتخاب رو کردیم که امدیم فرهنگیان و از این که الان فارغ التحصیل ها بیکارند و کار نیس صحبت کرد تا درس که مبانی فلسفه بودو ما جزوه نوشتیم البته تا جایی که تونستم ادامشو از روی صوتی که صادق گرفت ؛
الان میخوام گوش کنم و بنویسم ؛بعد از ظهر هم که کلاس دارم ساعت 16/30 به امید خدا البته دنبال کار های کتابخونه ام که بتون
سقوط بویینگ 707شاید برای خیلیا غیر قابل باور و عجیب باشه یا فکر کنن دروغ میگم
ولی من از هفته قبل کاملا حسش میکردم دقیقا همون احساسی که شب قبل سقوط هواپیمای مینا بارشان داشتم بود
حتی تو گوگل سرچ کردم ببینم خبری شده یا هواپیمایی سقوط کرده که دیدم نه آخرین اتفاق هوایی چن ماه پیش بوده که یه هواپیمای خارجی دچار نقص فنی میشه و فرودگاه شیراز میشینه
تا امروز که خبر بوینگ 707 شنیدم واقعا ناراحت شدم
چن سال پیش برای زلزله هم هنین جوری شده بودم تا بهش فکر م
دقت کردی امروز اصلا شبیه جمعه نیست؟ جمعه ها یه شکل دیگن بابا. غم عالم رو دل ادم میریزه جمعه. اما امروز نه که غم نباشه یه رگه هایی از سرخوشیم هست. فقط خیلی کما ولی رنگ امروزو عوض کرده. راستی نمیدونی چقدر دلم هوای کتاب خوندن داره. یا کتاب خریدن منتظرم این ماه تموم شه پول تو جیبی بگیرم تندی برم مولی کتاب بنیامین رو بخرم بشینم خودمو خفه کنمو بخونمش یه سره تمومش کنمو باش زندگی کنم. راستی بهت نگفتم که چند روز پیش البومارو نگاه میکردم اولین عکسی که تو
رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !
 
1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.
2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.
3-حداقل کمانچه رو بزنم. 
4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 
5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .
6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم
ناهنجاری های اجتماعی زائیده و ماحصل بیکاری و مسائل اقتصادی است
به عنوان شخصی که در یکی از گرایش های علوم اجتماعی تحصیل کرده ام
معتقدم کار و تولید می تواند با درمان مسائل مالی و اقتصادی فرد و اجتماع
تا درصد قابل توجهی از ناهنجاری ها و انحرافات اجتماعی را درمان کند
ادامه مطلب
 
 
این که با اخلاقت که کنترلی روش نداری، انقدر شکنجه روانی برا همکارات ایجاد کنی که دیگه حاضر به کار کردن نباشه و حاضر باشه روزیش قطع شه و به سختی بیفته اما زیر بار تحقیر نره. وقتی با یه نفر این برخورد رو داری ماحصل اتفاق خوشحالت می کنه؟ حس قدرت بهت می ده؟
 
 
 
 
 
 
 
امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم
ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها
مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/
واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار
و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی
درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزن
مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم.بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.
 
دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" می‌خواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد
1. واااااییییییی :|||||| اقا من مقنعه م رو دیشب نصف شب شستم. صبح ساعت 7 صبح پا شدم اتوش کردم. رفتم زیر درخت رو نیمکت دو لقمه کوفت بخورم پرنده هه ازاون بالا زارت گند زد روش!!! نمی تونید تصور کنید جیغی که وسط پارک زدم و به طرز ناگهانی و هیستریک مقنعه رو از سرم کشیدم -__________- عفت و پاکدامنیم که به فنا رفت هیچی مقنعه پی پی کفتری شده بود -________- نمی تونید تصور کنید من رو که تو دسشویی کتابخونه مقنعه می شستم -_______-
ری ری برای انتقام از پرنده ها موبایلشو پرت کرد سم
پس از نثار فاک های فراوان به وجود بی وجودم پست رو شروع میکنم
تو ریکاوریم.حوصله هیچ احدو ناسی رو ندارم علی رغم اصرار بچه ها واسه بیرون اومدن، من ترجیح میدم تو خونه باشمو کسیو نبینم.فقط مجبورم امروز پاشم برم اون کتابخونه چون دوستم میخواد با دوست پسرش بره بیرون و از اونجایی که مامانش رو دقه زنگ میزنه و حتما باید صدای من بیاد تا خیالش راحت باشه با منه، باید برم همراش.البته اولش میرم مامانش زنگ بزنه صدام بیاد.بعد گفته با من قراره بره سینما.که تو سی
1. امروز در نهایت خل بازی و در حالیکه واقعا نمیدونم چرا همچین کردم، سوالای عمومی کنکور رو تصحیح کردم و تا جایی که یادمه خوب بود:)) ادبیات و دینی 72_84 درصد و زبان و عربی 82_87 بشم احتمالا:))
2. فردا کلاس زبان دارم دوباره:)) ^__^ 
3. جوری اتاقم پر کتاب شده و دیگه تو کتابخونه ام جا نمیشه که قشنگ هر  گوشه ی زمین تپه های کتاب رشد کرده:| :))
4. میخوام گوشی بخرم در حد، سه میلیون، سه و پونصد. پیشنهادی ندارید؟:))
5. دلم برا به آفرید تنگ شده:))
خب یه وقتایی هست تو قنوت نماز، تو دلت ، تو سجده هایی که میری یه عباراتی میاد تو ذهنت واقعا حس خوبی بهت میده.
مثلا عبارتی مثل:
الهی و ربی من لی غیرک ...
یا من علیه معولی ...
یا خبیرا بفقری و فاقتی ...
یا غایه آمال العارفین ...
و ... .
امروز یه عبارت زیبا و دلنشین دیگه دیدم. داخل کتابخونه نشسته بودم که قبل اذان مغرب، بلندگو مسجد شروع به قرآن پخش کردن کرد. این آیه رو خوند:
 
کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ
هر که روی زمین است
امروز با اینکه برای سومین روز پیاپی ناهارم تکراری بود (:/)، تستای فیزیکم نصفه بود و دروغ گفتم کامل زدم، با سوتی تاریخی که دادم و در سطح مدرسه به شهرت رسیدم و شرف و عفت و پاکدامنیم نابود شد، با اینکه نیلی نیومده بود، با اینکه تا 4 و ربع مدرسه بودم، یه ربع زیر بارون وایسادم، با اینکه برا صبا و سردرداش غصه خوردم و با اینکه معلم فیزیک برا من یه درصد فضایی برا ازمون بعدی در نظر گرفته که هرگز با درصد دلربای قبلیم بهش نمیرسم روز خوبی بود :))))
+ امروز به مع
هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(
همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و ه
ارسطو در واقع یکی از انعطاف پذیر ترین و بی تعصب ترین فلاسفه بوده که فلسفه را کوششی متوقف نشدنی و مداوم برای رسیدگی به همهٔ پیچیدگی های تجربه های انسانی تلقی میکرده و هرگز از پا نمینشسته و همیشه در جستجوی این بوده که بلکه باز هم راههای بهتر برای کنجانیدن آن پیچیدگی ها در افکارش پیدا کند. 
کتاب فلاسفهٔ بزرگ آشنایی با فلسفهٔ غرب ، براین مگی، عزت الله فولادوند ، نشر خوارزمی
مثلا چی میشد من یکی بودم مثل ارسطو. شایدم بشم کسی چمیدونه! 
تا الان داشتم
1. شما فک کن تو خواب ِ مرگی؛ یک عدد شنبه که امتحان فیزیک ترم داری! از یَک یَکِ بچه ها متنفری؛ دستتو میذاری رو دسته در و همزمان در توی صورتت فرو میره و صدا جیغ جیغ ری ری میاد و مث گوجه تو بغل ری ری بعد یه ربع چلونده شدن به رب تبدیل میشی. خب برگ میمونه دیگه برا ادم؟ با اون جیغی که زد بچه ها تا دو ساعت داشتن شکلات به خوردم میدادن. چرا انقد حساس شدم رو صدای جیغ و داد؟ امروز داداشم یهو سر یه چیزی بانگ خوشحالی سر دمید خیر سرش، سی متر پریدم هوا همه برگامم ری
 
امروز ۲۹ آذر نود و هشته! خیلی روز خاصی نبود 
یه جمعه ی معمولی و آروم که همین البته چیز خیلی خاصیه
دیگه مدتیه وقتی از زیر پلی که همیشه با پ قرار میذاشتیم رد میشم با نگاه دنبالش نمیگردم 
ینی راستش از اون شبی که عین بهم گفت پ دوست دختر داره دیگه یهو همه چی خاکستر شد مثه یه زغال خیلی سوخته بود گمونم
بعدش اون روزی که رفتم کتابخونه و دختره رو با پ دیدم اول قلبم افتاد بعد حسابی دختره رو نگاه کردم 
یه خط نورو خوندم یه نگاه به دختره کردم 
داشتم خل میشدم
تلخم
امروز کتابخونه ملی بودم و اینترنت اونجا وصل شده بود. با س کمی حرف زدم و گویا نگران و دلتنگ بود کمی. تلخم برای این تبعیض، برای این قطره چکانی وصل کردن اینترنت، برای نفهم بودن ج‌ا که نمی‌فهمد مردم درد دارند که اعتراض می‌کنند. این مردم چیزی برای از دست دادن ندارند. حالا تو بیا ۱۰۰ نفر را بکش و ۱۰۰ها نفر را دستگیر کن. زندان با زندان فرقی دارد؟ ما همه در زندانیم، زندانی بزرگ، زندان ج‌اا.
آه که این وضع سامانی ندارد. این کشور وطن نمی‌شود. ناچار
از نظر من، کتاب فقط باید خونده شه. مهم نیست از کتابخونه گرفته باشیش یا خودت بخریش یا یادگاری اِکست باشه (:
کتاب در هر حالت نیازمند خونده شدن و درک شدنه. همین. 
من کتاب میخونم. همیشه. اما کتاب های زیادی ندارم. نه اینکه دلم نخواد کتابخونه م رو هی بزرگتر کنم، نه! سعیمو میکنم بزرگش کنم اما پولش رو ندارم. هروقت پولی دستم برسه بهش اضافه میکنم اما این ب معنی نیست هروقت پول نداشته باشم کتاب هم نخونم. 
قرض میگیرم. در ازاش کتاب هایی ک دارم رو ب بقیه میدم. 
د
 
به طرز شگفت آوری امروز همه همکاری کردن و کارم یه روزه تموم شد. تو آسمونا دنبال یکی شون میگشتم که فک نمیکردم پیدا شه به این راحتی! لامصب اسم اون یکی هم سسمی باز شو اه اصن! تا اسمشو بردم بی چک و چونه تحویل گرفت!
بینش هم رفتم کتابخونه. اون یکی سالن مطالعه با تقریب خوبی دلبازتر و پرنورتر و خوشایندتره. این یکی هم البته دنجه و پیژامه هم میتونی ببری و تا شب بمونی
فقط قوانینش خیلی سفت و سخته، که به مکانش در! حیف نمیتونم اینجا بیام.
 
+ گاهی یه چیزی تو ذهن
خب امروز وقتی رفتم کتابخونه دانشگاه بعد از 45 دقیقه اومدم بیرون که استراحت کنم...از ساعت (15:15 تا 15:30)
تو حیاط دانشگاه قدم میزدم خیلی حال خوبی بود از اون موقعیت و حال هایی که دوست دارم همیشه تجربه کنم ...خیلی قشنگ 
روی یکی از صندلی های دانشگاه نشستم و از نسیم خنک و دلچسبی که می وزید لذت میبردم ...
یادش بخیر 
 
 
انگار دارم وسط رمان‌های کمونیستی زندگی می‌کنم.توی روستای دور از پایتخت، وسط طبیعت بکر. بدون دسترسی به اخبار و اطلاعات بیرون، و تنها راه کسب اطلاعم از دنیای بیرون، روزنامه‌های انتخاب‌شده‌ایه که روی میز کتابخونه است. میتونم بعدا داستان بنویسم از این روزهام.
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....
 
وسط کتابخونه ای ک طبقه همکف دانشکده پزشکیه یه کاج مصنوعی داریم. دلم میخاد برم یه دونه ازین گولی های قرمز شیشه ای ک مال کاج های کریسمسه رو بهش وصل کنم و فرار کنم:)) شاید جنبشم ادامه دار بشه و کلن تزعینش کنن!
پ.ن: میگن نت دانشگاها رو وصل کردن، برای اولین بار دارم لحظه شماری میکنم ک برگردم دانشگاه
1. دارم فکر میکنم یه ادم تا چه حد میتونه اسکل باشه که شب قبل ازمون یقین پیدا کنه عدد معدودش تو دیواره؟ باورتون میشه؟ سر همچین چیز شر و وری مشکل پیدا کردم :/ #رددادگان
2. میشه دعا کنید لاقل جزو پنج نفر آخر کلاس نباشم؟ :/ ذله شدم بخدا -_- بچه های مدرسه یه کوه بزرگن بنظرم :/ چه خبرتونه چه خبرتووووونهههه؟ -_-
3. چرا هیچی برا تعریف کردن ندارم؟ :(( چقد دیگه نمی خندم همش :( میدونم فردا کلی قراره کلی گریه کنم.
4. امروزم کلی برا کامبوجیا گریه کردم :(((
5. از مشاور مدرسم
چند روزی هست که همسری شبا بچه ها رو میبرن استخر و اونا واقعا واقعا خوش بحالشون میشه بسکه عاشق آبن. تا الان که چند جلسه رفتن تو نبودنشون من اصلا نمی دونستم اول کدوم کار رو انجام بدم و همشم مشغول دلگرمی های خودم میشدم. دیشب چند مین مونده به اومدنشون میز پذیرایی رو چیدم که یه کم دور هم بشینیم. فسقلی گفت مهمون داریم؟ گفتم نه برای ما اماده کردم.جواب داد: مامان شما چقدر مهربونی که اینا رو برای ما آماده کردی.
شبم کتابای جدیدی که از کتابخونه مهدشون گرف
نمیدونم چرا دلم نمیخواد اصلا از خونه برم بیرون الان چند هفته است میخوام یکم خرت و پرت (مداد و خودکار و مغزی) این چیزا بخرم ولی اصلا حوصله ندارم برم:/
امروز خیلی جدی تر چسبیدم به رژیمم اونم با کالری شماری:) 
برای هدفم که موفقیت توی امتحان ۱۷ ام روزی ۳ ساعت وقت میزارم براش:) 
این روزا چون از خونه بیرون نمیرم اتفاق نمیوفته و چیز خاصی ندارم بنویسم :( 
عصر میرم چیزایی که میخوام بخرم بعد از یک سمت دیگه برمیگردم خونه یکم طولانی بشه پیاده روی کنم!
راسی هر
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
کارای درست و صحیحم برام توی دو دسته جا میگیرن. یه دسته اونایی که دقیقا میدونم دارم چکار میکنم و نتیجه،  ماحصل براوردهای خودمه. دسته ی دوم هم اونایی که نتیجه ی درست، عموما حاصل شانسه و اتفاقی.
این روزا که دارم یه مهارت جدید رو یاد میگیرم، هربار که شانس باهام یار نیست و کار اشتباه پیش میره، کاری که شاید پنجاه دفعه ی قبلی به صورت اتفاقی درست از آب دراومده بوده، یه جوری خرکیف میشم از این اشتباه کردن که هرکی ببینه فکر میکنه من نمیدونم دروازه مون کد
برا فردا مشق دارم ولی دلم نمیخواد بنویسم. میگم فوقش یه نمره‌ست دیگه. اصلا رو نمره‌ی این درس حساب نمیکنم. اصلا هم ازش خوشم نمیاد. فقط پاس شم بسه. البته میخونم که تا جمعه حل کنم تمرینشو. ولی اینکه الان فشرده بشینم به حل کردنش اصلا حوصله‌شو ندارم تو این وضعیت. استاده امسال از کانادا اومده. من اگه جاش بودم همین فردا با اولین پرواز برمیگشتم کانادا. واقعا به چه امیدی برگشته؟ ( البته اگه دو هفته پیش بود می گفتم تصمیم درستی گرفته)
نمیشه فهمید چی به چیه
یه میز مخصوص خودم دارم تو هال
کتابامو روش چیدم
هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم
از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.
همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.
اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.
میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.
شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش امو
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
امروز بعد از مدرسه با بچه ها قرار داشتم‌. به یاد کافه های بعد مدرسه رفتیم پاتوق همیشگی:)))
وای که چقدر خوب بود و چقد دلم تنگ شده بود. یه هفته میشد که نرفته بودیم.
یه کم از حال و هوای مدرسه پرسیدم که بدون من خوش میگذره یا نه و اصلا کسی یاد من می افته ؟! 
بچه ها گفتن که چند تا از معلما همیشه حالمو میپرسن ازشون که یکیش معلم علومه، یکیشم معاون :) و معلم ریاضی.
البته روزای اول که همشون سراغمو گرفته بودن،ولی اینا هنوزم جویای حالم هستن.واقعا دمشون گرم باید
تقریبا از صبحه تو کتابخونم. وسطش رفتم خوابگاه، ناهار خوردم، نیم ساعتی استراحت کردم و دوش گرفتم. خسته شدم. یه پست جداگانه بعدن در مورد کتابخونه دانشکده مینویسم. هزاران صفحه جزوه مونده. 
دو تا لک چای روی کفشم هست و دلم میخواست نباشه. باید وقت کنم کفشامو تمیز کنم. 
این کلیپ صوتی رو شنیدید که یه خانم جلسه ای داد و هوار میکنه که عیب از خودته، به خاطر همین اخلاقت ه که ...
این سیستم محاکمه و رای صادر کردن خیلی بده.
مخصوصا وقتی خودت شنونده این حرف ها باشی.
دلت شکسته از اتفاقات و بدبیاری ها، بعد یکی بیاد بگه عیب از خودشه
حس میکنی خروارها خاک روی سرت سرازیر شده.
یکی از دوستان داشت فایل های جذابیت درونی رو گوش میداد، میگفت بخشی از بدبیاری ها ماحصل حس درونی تو و عدم امنیتی ه که در ناخوداگاه ت به خاطر اتفاقات بد گذشت
تک فرزندی خوب یا بد
با توجه به سیاست 20 ساله دولت در گذشته مبنی بر کنترل جمعیت با شعار دو بچه کافی است . بسیاری از خانواده ها نه تنها به تقلیل تعداد نفرات خانواده به چهار نفر بسنده کردند که بسیاری از خانواده حتی پا را از دوفرزندی فراتر گذاشته و به تک فرزندی اکتفا کردند که ماحصل این امر در چندین سال گذشته کاهش شدید جمعیت را در پی داشته است که این امر خودش به یکی از آسیب های اجتماعی مهم تبدیل شده است.

ادامه مطلب
یکی بود، یکی نبود. یکی بود که ته یه چاه خودش رو قایم کرده بود. اون چاه یه کتابخونه بزرگ و بلند بود. بالای چاه یه دایره بود که می‌شد از توش، آسمون شب و روز رو دید. و حقیقت اونجا بود، دنیای واقعی اون بیرون بود. ولی اون شخص نمی‌خواست بره بیرون. همون جا موند. هرروز خودش رو بین داستان‌ها گم کرد. شب‌ها کف زمین می‌خوابید، جایی شبیه قبر که بین خاک‌ها برای خودش کنده بود. سردش بود. پایان.
وبلاگ نویس گرامی آقای اساطیری که علاوه بر دنیای مجازی در دنیای کاغذی هم می‌نویسند و در پست آخر وبلاگشان نوشته‌اند: #ایرانی_بخوانیم
من این هشتگ را اصلا نمی‌پسندم، کتاب خوانی برای من پلی است برای سفر به دنیای خیال، دنیایی که قید و بندها و محدودیت‌های اینجا را ندارد و می‌توانم لحظاتی را آن جوری که می‌پسندم سپری کنم. و این هشتگ می‌گوید این دنیا را محدود کن، حتی خیال پردازی‌هات را ببر در جایی که این تعداد محدود نویسنده آن را ساخته‌اند در حا
_آیا از عملکرد امروزت راضی بودی؟+بله. 
_چرا؟
+چون یاد گرفتم. 
_یاد گرفتی؟ چی یاد گرفتی؟
+سه چیز. یک: اتحاد مکعب. کمی خجالت‌آوره، اما تا قبل از امروز بلد نبودمش. تستاش رو هم زدم، خوب. و دو: پایه‌های آوایی همسان. فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن. خیلی هم جذاب بود. سی تا تست هم ازش زدم، یه دونه غلط_طبق معمول بی‌دقتی_و یه دونه نزده_حاضرم قسم بخورم سوال غلط بود، سه تا از گزینه‌ها جواب می‌دادن_.
_و سومی؟
+آهان، سومی. کم‌اهمیت‌تر از بقیه بود احتمالا. یاد
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
 سلام خودمِ عزیزم میدونم که امروز چقد غصه خوردی ولی خیلی خوبه که گریه نکردی. خودمِ عزیزم تو یه عالمه دوست داری که کمکت میکنن. یه وقتایی یکی معجزه ی روزت میشه که حتی ممکنه ازش گاهی وقتا بدت بیاد! ولی اون تو رو به بهترین شکل ممکن آروم می کنه. خیلی اتفاقی بهش گفتم و اونم ازم خواست که باهاش تلفنی صحبت کنم و منم از کتابخونه بیرون اومدم تا باهاش حرف بزنم. بعد که باهم حرف زدیم و یه چیزایی گفت گفت که ویدیو کال کنیم و اصلاااا دلم نمیخواست که با لباس مدرسه
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
آهنگه حدیث عاشقی غزل شاکری رو گوش کردی؟
آهنگای قمیشی و دارییوش و غیره و این داستانا چی؟
یکیشو تو ذهنت بذار پس زمینه تکست پستم.
از دو نیمِ دیشب تا الان فقط سه ساعت نیم خوابیدم
الان ساعت یک و ربعه شبه
و حال کاماکان خراب
با نرگس بعد از ماه تلفنی حرف زدم
گله و شکایت میکرد که چرا تولدشو تبریک نگفتم
منم یه مشت بهونه مسخره اوردمو موضوع رو عوض کردم
از هفت صبح کتابخونه بودم امروز تا نه شب
چهار یا پنج سال است که تقریبا هیچ دوست و رفیقی ندارم
از کتابخونه ک
یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.
برگشت به پسرش گفت:
you should learn english my desar son
(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)
 
پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:
بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!
 
به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)
 
 
انقدر تابستون زود و شلوغ پلوغ گذشت که میشه گفت اصلا تابستون نبود.
از اولش و امتحانا و ماه رمضون. بعد از اون تا 9 مرداد پروژه. عمل مامانبزرگ و دختردایی جدید. سفر آدمای مختلف به تهران و میزبان و تورلیدر بودن من. بدبختیای خاص خوابگاه. سمینار و صب تا شب کتابخونه رفتن. خونه و رنگ و بنایی. الانم که انتخاب واحده و از شنبه بعد هم کلاسا :|

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

closed وبلاگ مهدی زبیدی